توي كوه با بچهها دارم ميرم. يه جا هست كه خيلي تاريكه. نا خودآگاه دستم رو ميارم بالا كه نوربالا بزنم.!! وقتي براي بچه ها تعريف ميكنم اونها هم خندهشون ميگيره. آدم تازه كار توي رانندگي كه زياد هم رانندگي ميكنه اينجوري ميشه. ولي نميدونم چرا دوستاي راننده وقتي كنار من ميشينن، دست و بالشون يه كم ميلرزه هنوز. امشب اين اژدها چند داشت صندلي رو پاره ميكرد از ترس. مثلا من براي اينكه يه دست انداز اشنا رو رد كنم. يه كم ميگيرم سمت چپ . اژدهاي خفته خيال ميكنه دارم ميرم توي جدول!! و كلي ترس و آي و واي!! بابا يه كم اعتماد كنين به خدا. هر چند از راهنماييتون استفاده ميكنم. مثل راهنمايي خوبي كه منصور اون شب كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر