صبح ميري سر كار، ميدوني كه كار زياد داري ولي چون كاريه كه هي توش تغيير داشته و هنوز هم خواهد داشت. تو دست و دلت خيلي به كار نميره. نزديك ظهر يه تلفن از يه دوست ، سر حالت مياره. با ماشين به سمت خونه بر ميگردي. از مسير جلال آل احمد ميري. ترافيك، وحشتناكه براي ظهر پنجشنبه. تنها اتفاق جالب اين ترافيك اينه اون طرف توي ميدون تره بار دائيت رو ميبيني كه داره شيشه ماشنيش رو تميز ميكنه و پسر دائيت كوچولو مثل هميشه داره ورجه وورجه ميكنه. يه كم اشاره ميكني ولي امكان نداره كه از اون فاصله ببينتت. خونه زير دوش فكرت مشغوله، دقايقي طولاني زير دوش فقط فكر ميكني. ” خيالميكنيكهاونتنترو بيشترازخودتدوستدارهواينفكراذيتتميكنهو...“ و اين فكر اذيتت ميكنه....
جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱
پنجشنبه - 1 - تلفن (خاكستري + آبي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر