جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

منصورون


از دوستت خداحافظي مي‌كني. وارد ايستگاه مترو ، مفتح مي‌شي. بليط رو مي‌گيري. 2 تا راه براي پايين اومدن هست. سوار پله برقي مي‌شي كه رو به پايين مي‌ره. پله برقي خيلي طولانيه. تو تنها هستي تو اون مسير. احساس جالبي بهت دست مي‌ده. مياي وسط مي‌ايستي. ياد فيلم نردبان جيكوب و بازي مكس پين مي‌افتي. پشت سرت رو نگاه مي‌كني. يكي ديگه هم سوار پله شد. صداي رسيدن قطار رو مي‌شنوي. خودت هم شروع به پايين اومدن مي‌كني. قطار رسيده و تو سوار مي‌شي. با خودت ميگي ايول شانس.توي قطار با خودت فكر مي‌كني، وقتي كه خلوت باشه مترو و قطار رو خيلي دوست داري. روزنامه همشهري جمعه رو باز مي‌كني و مي‌خوني. يه خبر در مورد گردهمايي گروه منصورون ، يكي از 7 گروه تشكيل دهنده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي نوشته توجهت جلب مي شه. قطار رو عوض مي‌كني. باز هم نشستي و روزنامه مي‌خوني. قطار خلوته. بعضيها با بغل دستيشون حرف مي‌زنند. بعضيها چرت مي زنند. بعضيها هم نشتند فقط. روزنامه رو ول مي‌كني. آدامس دهنت رو از بس جويدي فكت از كار افتاده. ولي نمي‌توني آدامس رو بندازي وسط واگن! پيرمرد روبرويي داره چرت مي زنه. بهش زل مي‌زني اونهم لاي چشماش رو وا مي‌كنه و نگاهت مي‌كنه. سرت رو به شيشه سمت راستت مي‌چسبوني. زن چادري و همسرش و پسري كه موهاش رو ژل زده مي‌بيني. داري فكر مي‌كني به چيزاي مختلف. يه ايستگاه مونده به مقصد، چشمات يهو مي‌ره. خوابت گرفته . مثل اين چند وقت اخير وقتي خوابت مي‌گيره شديد، احساس مي‌كني انگشتات دارن بيحس مي‌شند. مفاصل دستت يه جوري مي‌شن. اين حالت 10-20 ثانيه طول مي‌كشه. ايستگاه مقصد. اختلاف فشار و باد شديدي موقع خروج از ايستگاه. آدامس رو مي‌اندازي بيرون...تند تند قدم مي‌زني.مي‌رسي خونه . پاورچين شروع شده.....پوستر جك نيكلسون و ال‌پاچينو رو مي‌چسبوني به ديوار اتاق. همين.

هیچ نظری موجود نیست: