جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱


پنجشنبه - 3 - حسودي (زرد



با ماشين مي‌ري دنبال پسر دائيت، كرواتش رو كه همكاران از قبل گره زدند!‌ براش وصل مي‌كني. مادربزگت توي تخت خواب دراز كشيده سلام مي‌كني و باهاش دست مي‌دي،‌ دستات توي دستشه. سرش رو به زور داره بالا مياره تا دستت رو ببوسه. تو اجازه نمي‌دي، دو لا مي‌شي و ماچش مي‌كني. مي‌ري و كتت رو از فروشگاه تحويل مي‌گيري. يه كم ترافيك و كلي دنبال آدرس گشتن. آدرس رو افتضاح دادند. با پسر دائيت بدجنسيتون گل كرده. مي‌گي اين چه وضع آدرس دادنه. آدم كه گاو گوسفندا رو بفروشه، بعد بياد شهر و توي زعفرانيه خونه بخره اين جوري آدرس مي‌ده! پسر دائيت هم كه استاد طنز يه چيزايي مي پرونه . با خودت فكر مي‌كني. نكنه داري حسودي مي‌كني. نكنه حرصت گرفته كه پسر دانشجوئه و هيچ در آمدي نداره ولي چون باباش پولداره 9 ميليون تومن سرويس طلا براي عروس گرفتند. نكنه حرصت گرفته چون فقط حلقه عروس 1 ميليون و دويست و پنجاه هزار تومن قيمتشه. نكنه با خودت فكر مي‌كني تنها سرمايه مادي كه الان داري يه ماشين هفت ميليوني زير پاته، و اونوقت حرصت مي‌گيره از خرج كردن و پز دادن اينها . ولي بعد كه منطقي فكر مي‌كني، مي‌بيني كه پسره چه گناهي داره. اصلا پسره بلا نسبت خر خواهد بود اگر از
امكانات خداداي و ثروت پدرش استفاده نكنه. به تو چه اصلا.
بالاخره آدرس رو پيدا مي‌كنين. شوهر خاله‌ات رو صدا مي‌زني تا بياد و كراواتت رو گره بزنه برات. هنوز اين كار رو ياد نگرفتي. شوهر خاله‌ات مي‌گه تقصير جمهوري اسلاميه! توي سالن عقد با عروس و داماد و همراه خانواده عكس مي‌اندازين. دائي رحمتت رو كه 2 ساله توي قشم زندگي مي‌كنه رو بعد از يك سال و نيم مي‌بيني. بهش مي‌گي كه دلت خيلي براش تنگ شده و اين رو از ته دل مي‌گي.

هیچ نظری موجود نیست: