بعضي وقتها از دست مردم ايران خيلي حرص ميخورم. عادت كردن به غرغر كردن و شكايت . نيم ساعت آخر بازي ايران - دانمارك رو (ايران 1- 0 برد. تبريك) رفتم توي سالن بيمارستان نزديك شركت ديدم. ايران جلو بود و نسبتا هم خوب بازي ميكرد. ولي از اونجاييكه همين مردم خود را علامه دهر و متخصص در هر امري ميدانند. ( و هر چه بيسوادتر باشند اين ادعايشان {...}ن فلك را بيشتر پاره ميكند!) هي نظر ميدادند. يكي ميگفت بزرگترين بازيكن دانمارك 15 سالشه. يكي ميگفت داور يه نفع ايران ميگيره. خريدنش!! يكي ديگه ميگفت چون اونا يه پنالتي رو مخصوصا به اوت زدند، (واقعا اين كار رو كردند، دمشون گرم. داور اشتباه پنالتي گرفت. مربيشون گفت بزنيد بيرون.) ما هم بايد ميزديم بيرون پنالتي رو! خلاصه شر و ور از هر وري ميباريد. نفر بغل دستي ما هم كه تقريبا خمار بود. پوي پهن گاو ميداد به اضافه پشم گوسفند خيس شده! حالم داشت بهم ميخورد.
قبول دارم وضعيت مردم مطلوب نيست ولي عادت كردن به ناليدن.حتي اگرشرايطشون خوب باشه. چند روز پيش توي تاكسي. من جلو نشسته بودم و هيچي نميگفتم. مسافرا و راننده همه مشغوف غرغر كردن مشترك و ناليدن از در و ديوار بودن. من گوش ميكردم ولي اصلا يك كلمه هم حرف نميزدم. سعي ميكردم از آب و هواي يك صبح زمستاني لذت ببرم. همه مسافرا پياده شدند. راننده ديد ديگه كسي نيست حرف بزنه. از كار و بار و شغل من پرسيد. بعدش گفت راضي هستي از اوضاع؟ گفتم: آره ! شكر. يه كمي حرف زديم. بعدش به مقصد رسيده بودم.
شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱
پشم خيس
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر