امروز روز والنتاين بود . شب كه برگشتم خونه ، رو تختم ولو شدم و دفتر خاطرات 3سال گذشته رو مرور ميكردم. 2 سال والنتيان و والنتاين بازي هديه دادن و گرفتن و... و امسال كه فكر كنم هيچ خبري نيست. يادم افتاد بيشتر از 10 روزه كه باهاش حتي تلفني هم حرف نزدم. تلفن زدم بهش. گفت كه ميخواسته بهم زنگ بزنه امروز ساعت 5 هم زنگ زده بوده و من نبودم. گفتم كه با ماشينم رفته بودم بيرون! گفت : ماشينت و امروز مبارك باشه . گفتم : مرسي ولي امروز چه خبره؟ (خودم رو زدم به اون راه). گفت : هيچي!! ولش كن. گفتم : ميدونم امروز چه روزيه ولي تبريك گفتن ميخواد؟ - بعدش اون موضوع صحبت رو عوض كرد و از چيزايي ديگه حرف زديم . از شركت و ماشين و...آخرش طاقت نياورد و گفت: چرا گفتين تبريك نداره ؟ گفتم : همينجوري. گفت : من منظورت رو نميفهمم. گفتم : منظور خاصي نداشتم . همين طوري گفتم. - خداحافظي كرديم. بعدش با خودم چند دقيقه فكر كردم. از خودم خيلي بدم اومد . خيلي ظالم شدم. با خودم گفتم پسر يك كلمه ميگفتي كه مال تو هم مبارك باشه . ميمردي؟!! تو كه با خودت عهد كردي حتي با وجود اينكه هيچ تعهدي به هيچ كس نداري بر هم زننده رابطه نباشي چرا پس ور الكي زدي؟!!! دوباره بهش زنگ زدم. سلام - خوبي - فقط خواستم بگم مال شما هم مبارك باشه. اون با خنده نسبتا تلخي گفت: تازگيها دو زاريت ، پنج زاري شده؟!! رفتي تقويم رو نگاه كردي؟ گفتم : نه ، دقيقا ميدونستم امروز چه روزيه، به هر حال مبارك باشه. گفت : مرسي. و خداحافظي.
اي خدا ....من چه غلطي بايد بكنم؟
از يه طرف اوضاع طوري پيش ميره و اون طوري عمل ميكنه كه انگار ديگه تمومه. از اين طرف هم اينجور. ديوونه شدم بابا.
جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱
Valentine
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر