چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱

انگشتهاي سرد


صبح از خواب بلند ميشي. هي موندنت توي رختخواب رو 5 دقيقه - 5دقيقه تمديد مي‌كني. بالاخره بلند ميشي. مي‌شيني روي تخت. با خودت فكر مي‌كني كه يه چيزي شده. تو موهات دست مي‌بري و فكر مي‌كني. ياد ديشب مي‌افتي...صبح سر كار كه هستي باز همه‌اش ذهن و دلت مشغوله . دلت اون حالت فشردگي هي بهش دست مي‌ده. احساس استرس مي‌كني . استرسي كه شايد خوشايند هم باشه قسمتيش. و اين استرس روس اوضاع مزاجيت هم اثر مي‌ذاره. خيلي دوست داشتي خونه پيش كامپيوترت بودي و يه نوشته و يه آرشيو رودوباره مي‌خوندي،‌ شايد يه كم آروم مي‌شدي. اين وسط يه تلفن خيلي خوب بهت مي‌شه. ظهر سر ناهار ميلي به غذا نداري. بزور خوراك لوبيا چيتي و قارچ رو فرو مي دي و فقط نصفش رو مي‌خوري. همكارت شوخي مي‌كنه و مي‌گه نكنه مثل طغرل شدي!! خودت وبقيه مي‌خندين. بعد از ظهرت توي جلسه پتروشيمي مي‌گذره. بعد از اينكه باري دومين بار به شهرداري ايرانشهر سر مي‌زني واز جلوي دانشگاه يك نفر رد مي‌شي. به طور اتفاقي رسيدي سر اون كوچه. بعدش هم بر مي‌گردي شركت و...شب توي تاكسي نشستي . توي ميدون وليعصر صداي يه فلوت رو از داخل خيابون مي‌شنوي ولي نوازنده رو نمي‌بيني. آهنگ گل سنگم رو مي‌زنه و تو لذت مي‌بري و با خودت زمزمه مي‌كني. و... اين قصه ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: