شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱

I'm taking my side, One of us will lose...

Border (by : Chris De Burg )


شركت ما توي مناقصه مخازن نفتي يكي از پتروشيمها شركت كرده. در كمال تعجب از لحاظ امتيازات فني رتبه 2 رو آورديم. بالاتر از شركتهاي بزرگي مثل ماشين سازي اراك و سديد و... كلي از اين رتبه مديون رئيس شركت و خوش سليقگيش در بزك دوزك كردن اسناده. به هر حال همون شركتهاي بزرگ اعتراض كردند و قرار شده دوباره يه سري مدارك فني تحويل بشه و امتياز بدن. احتمالا پارتي بازي در كار خواهد بود. من در كمال خيانت پيشگي جلوي بچه‌ها 400 تا صلوات نذر كردم كه برنده نشيم!! هر چند كارهايي رو كه مربوط به من بود تقريبا كامل و خوب انجام دادم. صبح امروز همكارم مهندس م گفت كه به خانوم ن (مدير پروژه و خواهر رئيس شركت) بگيم كه محاسبات رينگ وال و فونداسيون مخازن رو هم تحويل بده . ( يكي رو من محاسبه كرده بودم و يكي رو خودش) بهش گفتم بي‌خيال. خانوم ل (مسوول تايپ ) سر تايپ محاسبات و فرمولهاي قبلي هم بيچاره شده و امروز نمي‌رسه كه اينها رو تموم كنه. خودم هم بايد دنبال محاسبات بگردم كه مال 2 ماه پيشه و... خلاصه با هم حرف زديم . ولي اون آخرش رفت گفت. خانوم ل كه بيچاره شده بود. من محاسبات خودم رو ندادم. بعد از ظهر مدير پروژه اومد گفت كه شما هم بدين تايپ كنند محاسبات رو. كلي گشتم تا پيداش كردم. تازه هر چي گشتم صفحه اولش نبود. به مدير پروژه جلوي بچه‌هاي ديگه گفتم كه اين رو دستي من خودم پاكنويس مي‌كنم نمي‌خواد تايپ بشه.(‌ آخ كه من چقدر ايثار گرم! ولي واقعا دلم بحال خانوم ن سوخته بود. از صبح يه بند مشغول بود و اگر اين رو هم مي‌دادند بهش بايد تا ساعت 1-2 شب كار مي‌كرد.) خلاصه مدير پروژه رو راضي كردم. بالا به همكارم مهندس م گفتم كه آخرش ما رو بيچاره كردي. كلي كلافه بودم. (هر چند خيلي هم از دستش ناراحت نبودم، بيشتر از اينها به گردنم حق داره.) همش به خودم فحش مي‌دادم كه چرا بي‌نظمي كردم و صفحه اول رو گم كردم. همون موقع يه دوست تلفن زد. باهاش صحبت كردم. بعد از تلفن حالم گرفته بود. فكر كردم به خاطر كلافگي و شلوغي سرم خوب صحبت نكردم. دوباره مشغول شدم. قرار شد مهندس م دفترچه محاسبات رو پاكنويس كنه و من مشغول عمليات مهندس معكوس شدم ، تا از روي جوابها به اطلاعات صفحه اول كه گم كرده بودم برسم. فكرم كار نمي‌كرد، حواسم به تلفن دوستم بود. توي اين فكر بودم كه برم زنگ بزنم بهش. خودش زنگ زد. تلفن آتليه اشغال بود و يكي ديگه حرف مي‌زد. رفتم توي اتاق بغلي . حالا راحت تر مي‌تونسم حرف بزنم. خيلي خوب شد كه تلفن زد. خيلي احساس آرامش كردم. بعد از تلفن انرژي مثبت پيدا كرده بود. سر حال شدم. كارها پيش رفت و يه سري از كارهاي همكارم رو هم انجام دادم ،‌ چون اون داشت كار من رو پاكنويس مي‌كرد.
ساعت 18:45 بود. كارم تموم شده بود. توي آتليه من بودم و م. با لذت تمام آهنگ ” خط مرزي“ كريس دي‌برگ رو كه خيلي دوست دارم گوش مي‌كردم. به خصوص اونجاش رو كه مردم هم همراهي مي‌كنند.

And it's breaking my heart.

I know what I must do

I hear my country call me

But I want to be with you

....

كارم رو تحويل دادم و تمام.‌

هیچ نظری موجود نیست: