شب توي تاكسي عقب نشسته بودم. يه دختر و پسر هم كنارم بودند. توي تاريكي صداي يك ماچ آبدار اومد!! بعدش دختره از در اون طرف پياده شد. پسره رو نگاه كردم. از اون پسرهاي خوش تيپ بود. از اونهايي كه دوست داشتم اون تيپي بودم!! بعد راننده يهو زد زير آواز. صداش هم انصافا قشنگ بود. ” من و شمع و پروانه....هاي هاي “ و ما لبخند ميزديم به اين سرخوشي راننده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر